دکتر گوشی را گذاشت روی سینه‌اش... بعد با تعجب نگاهش کرد... باز گوشی را گذاشت روی سینه‌اش... بعد دستهایش لرزید و تند اتاق را ترک کرد... دقایقی بعد یک دکتر دیگر آمد و باز گوشی را گذاشت روی قلبش... قیافه دومی مثل برق گرفته‌ها شد... بعد دکتر بعدی آمد و بعدی... پشت سرش دستگاه‌های عکس برداری...بعد بیمارستان شلوغ شد و دوربین‌های تلویزیون از راه رسید... و او در تمام این مدت مبهوت نگاه می‌کرد... اتاق که خلوت تر شد از پرستاری که برای گل‌دان اتاق یک بغل گل تازه آورده بود پرسید:
-ببخشید چه خبره این‌جا؟
پرستار با تردید جواب داد:
-یعنی تو نمی دونی؟
- چی رو باید بدونم؟
- اینو که قلبت نمی‌گه : تاپ تاپ تاپ!
-پس چی می‌گه؟
- می‌گه: مهدی... مهدی... مهدی...!

دریافت صدا