چراغ قرمز شد. بچههای دستفروشی که منتظرش بودند، هجوم آوردند به سمت ماشینش. او هیچ کسی را ناامید نمیکرد. ماشینش پر بود از دستههای گل، دستمالهای کاغذی، بستههای شکلات، جعبههای آدامس... هیچ کودکی غمگین و سرخورده از کنار پنجره ماشینش دور نمیشد... دخترک بازیگوش خودش را رساند به او. دستهی گل سرخ را گذاشت توی دستهایش. پول را محکم گرفت توی مشتش و فشار داد روی قلبش... بعد، پیش از آن که هجوم بچهها از پنجره جدایش کند، با شیطنتی کودکانه پرسید: «اسمت چیه؟» مرد لبخند زد، مهربان: «اسمم مهدیه دخترکم...» چراغ سبز شد.