نمیدانم... این
که هی میدوم و به هیچ کجا نمیرسم... این که به خیالم پلههای معنویت را یکی یکی بالا
میروم و هیچ بالا نمیروم... این که در دایره بستهای اسیرم...
نمیدانم! شاید ایراد
از کاسهی گداییام باشد... دیروز خوب نگاهش کردم... وای که چقدر سوراخ دارد... وای
که چقدر فرسوده است...وای که چقدر اوراق است!
این کاسهی گدایی که به درد نمیخورد!
بیخود نیست که هر چقدر آب حیات توی آن میریزند پر نمیشود!
مولای من! همه سرمایهی من همین کاسه گدایی بود که آن هم به کار نیامد... میبینی؟ حالا دیگر هیچ چیز ندارم!!
راست میگویند آیا که اَلمُفلِسُ فی امان الله؟!!