سلام مولایی جانم! خیلی
خوش آمدید... بفرمایید... بفرمایید بنشینید این بالا... راحت باشید...
راستش را
بخواهید دلم گرفته بود... دعوتتان کردم بیایید به خانه دلم تا قدری سبک بشوم... میخواستم قدری رنجهایم را با شما قسمت کنم... کشیدن بار این همه رنج دلم را میترکاند به خدا... این همه غصه را اگر بخواهم به تنهایی بر دوش بکشم، کمرم میشکند
به مولا... پس با اجازهی شما همه غصههایم را، همه دردهایم
را یکجا تقدیم میکنم به شما... آخ چه مولای خوبی هستید آقا! ممنونم که همهی
غمهایم را برای خودتان برداشتید. ممنونم که می خواهید بار همهی غصههای مرا
تنهایی بر دوش بکشید... خب دیگر... اگر بخواهید میتوانید بروید مولای من! سبک
شدم... راحت شدم... شاد و قبراق شدم... کارم تمام شد با شما. میتوانید بروید...
باز که غمها هجوم آورد حتما خبرتان می کنم!... خیلی هم ممنون!
می دانید معاملهی
این طوری خیلی میچسبد! همهاش برد است! باخت ندارد! خوبیاش این است که شما
انتظار ندارید تا من هم ذرهای از غمهایتان را برای خودم بردارم... خب دیگر... میشود از خانهی دلم بروید؟ شما که انتظار ندارید با حضور شما بتوانم بلند بلند و بیخیال بخندم؟ شما که انتظار ندارید با وجود شما بتوانم لذت گناه را بچشم؟ شما که
انتظار ندارید با حضور شما توی خانه دلم، بتوانم کیف دنیا را ببرم و گاهی با شیطان
خلوتی داشته باشم؟ بروید دیگر!... باز غمگین که شدم، باز کم که آوردم، خبرتان میکنم!...
خدا به همراهتان!!... چرا آن طوری نگاهم میکنید؟! میشود بروید؟!!