- نزدیک افطار که میشود یک عالمه شربت درست میکنم... یک قالب یخ بزرگ میاندازم توی شربتها و تا خودِ اذان هم میزنم... یک شربت آبلیموی درست و حسابی! از آنها که وقتی سرش میکشی مغزت یخ میکند... بعد میروم کنار خیابان میایستم... اذان که میگویند تند تند لیوان ها را میدهم دست مردم... میخورند دعایم میکنند و میروند...میدانی! همهی آرزویم این است برای یکبار هم که شده، روزهات را با شربت من باز کنی... به تو که نمیشود دروغ گفت... این شربت، بهانه است... بهانهای برای دیدن تو! بیا دیگر! ببین چه شربت خنکی درست کردهام برایت... تشنگی کشت مرا! اما تا نیایی، تا میهمان این شربتخوران نشوی، روزهام را باز نمیکنم! میخواهی از تشنگی بمیرم؟ باشد میمیرم! اما تا تو نیایی لب به این... - سلام پسرم! شربتهایت فروشی است؟ - نه آقاجان مگر نمیبینید مردم دارند تند تند میگیرند و میبرند؟ فروشی کجا بود؟ - خب حالا چرا اینقدر عصبانی هستی آقای گُل؟ خودم میبینم که فروشی نیست! خواستم سر صحبت را باز کنم... - آقا باور کن من حوصلهام سر جایش نیست که بخواهم با کسی سر صحبت را باز کنم. شما به بزرگی خودت ببخش بد خلقی بنده را... بفرما نوش جان کن ... بخور و بعدش هم یا علی، خدا به همراهت! - باشد! ... بسم الله... وای چه شربتِ خوبی! ... خودت نمیخوری عزیزم؟ - نه آقاجان شما کاری به کار من نداشته باش من حالا حالاها باید تشنه بمانم... شما بفرمایید... یا علی! - بخور پسرم! مگر توی دلت نگذشت که تا مولایم روزهاش را با شربت من باز نکند ، روزهام را باز نمیکنم؟! باز کن روزهات را عزیزم!!... یا علی!