چراغ قرمز شد...
پسرک با آخرین دسته گل نرگسی که توی بغل داشت، پرید جلوی ماشین مدل بالایی که پشت چراغ ایستاده بود...
- اقا گل نرگس نمی‌خواهید؟ ارزان است! ارزانِ ارزان!!
مردِ پشت فرمان یک‌باره جا خورد!
- گل نرگس؟ مگر می‌شود گل نرگس را ارزان داشت؟!
پسرک هم از رفتار مرد جا خورد... مرد معطل نکرد، در سمت شاگرد را باز کرد و فریاد زد: "زود باش سوار شو! زود باش!"
لحن کلامش طوری بود که پسرک نتوانست مقاومت کند... در را باز کرد و سوار شد... مرد بلند بلند حرف می‌زد:
- چه حرف‌ها!! گل نرگسِ ارزان؟! گل نرگس داری و می‌خواهی ارزان بفروشی؟ گل نرگس کیمیاست پسر! گل نرگس را نمی‌شود به همین مفتی داشت!!
چراغ که سبز شد ماشین از جا کنده شد... پسرک حسابی ترسیده بود... مرد ماشینش را راند تا خارج شهر. تا کارخانه‌اش... بعد پسرک را پیاده کرد و به دفتر کارش برد... وکیلش را بلند بلند صدا کرد... وکیل که آمد به او گفت:
- سند این کارخانه را یک‌جا می‌زنی به نام این پسر تا بفهمد که گل نرگس را نمی‌شود ارزان به دست آورد! این پسر گل نرگسش را چوب حراج زده است سر چهارراه. باید حالیش بشود که گل نرگس خیلی خیلی گران است...
وکیل هاج و واج مانده بود... مرد باز فریاد زد:
-مگر نشنیدی چی گفتم؟ زود باش... زودِ زود!!
بعد رو به پسر گفت:
- به قیمت این کارخانه گل نرگست را می‌دهی به من؟ نمی‌دهی؟! می‌دانستم! این کارخانه کجا گل نرگس کجا!! کارخانه خیلی ناچیز است برای داشتن گل نرگس تو!
پسرک هاج و واج نالید:
- آقا شما رو به خدا ... این گل مال شما فقط بذارید من برم... من...
مرد بر سر وکیل فریاد زد:
- کارخانه کم است!... ماشین! خانه! باغ‌ها! همه باید بشود به نام این پسر! شاید آن وقت بشود گل نرگس را داشت! ....می‌شود؟ نه باز هم نمی‌شود...گل نرگس خیلی خیلی گران است...
پسرک تقریبا به گریه افتاده بود...
مرد مثل این که به جواب رسیده باشد دستش را روی شانه پسرک گذاشت و آرام دسته گل نرگس را از دستش بیرون کشید... عاشقانه گل‌ها را بو کرد و باز هم بو کرد... بعد زیر لب به پسرک گفت:
- قیمتِ جان!؟ ... به نظر تو می‌شود گل نرگس را به قیمتِ جان داشت؟! ...
بعد دستش را روی قلبش گذاشت... آهی کشید و بر زمین افتاد.


دریافت صدا