هوا ابری است...
آسمان دل من اما ابری‌تر...
از دور می‌بینمش. زیر درخت بید مجنون، گاری‌اش را پارک کرده است...
توی گاری‌اش پر از سیب‌های قرمز... وای چه رنگی!
جلوتر می روم. عطر سیب می‌پیچد توی سرم... گیج می‌شوم... وای چه سیب‌هایی!...
کیسه‌ای برمی‌دارم و پُرِ پُرش می‌کنم. نمی‌دانم چه می‌شود که بغضم می‌شکند... صورتم خیس اشک می‌شود... پیرمرد نگاهم می‌کند... عمیق.
- چیه بابا جان چرا گریه می‌کنی؟
- هیچ! شما چه می‌فهمی پدرجان... بگو چقدر شد؟
- حالا بگو باباجان شاید فهمیدم! دلت هم سبک می‌شود ضرر هم نمی‌کنی!
- بگویم مسخره‌ام می‌کنی پدرجان! کسی درد مرا نمی‌فهمد...
-مسخره که کار خوبی نیست...نمی‌کنم بابا!
- دلم بدجوری هوای امام زمانم را کرده است... این سیب‌ها را خریدم تا به او هدیه کنم... اما افسوس... او کجا و من؟ ای کاش می‌شد یک طوری هدیه‌ام به دست مهربانش برسد...
پیرمرد کیسه سیب را از دستم می‌گیرد آن را می‌گذارد روی گاری و راه می‌افتد...
با تعجب می‌گویم: کجا می روی پدرجان؟
همانطور که تند تند گاری را هل می‌دهد و می‌رود؛ فریاد می‌زند:
" مگر نگفتی سیب‌هایت برسد به دست مولایت؟!"
باران می‌گیرد...
 
 
دریافت صدا