شبهای
دوشنبه وپنج شنبه پروندهی اعمال، خدمت حضرت ولی عصر(عجل الله فرجه) عرضه میگردد. - به
به! چه پروندهی شاهکاری! ببین چه کرده است این فرزند نازنینم! وای که چقدر دوستش میدارم...
"فحُبُّک راحتی
فی کلّ حینٍ و ذکرُک مونسی فی کلّ حالی" بگویم؟ نگویم؟ اگر
بگویم لابد کلی باید جواب پس بدهم... به این به آن... کلی منطق بتراشم برای آن برای
این... اما اگر نگویم ... اگر توی دلم بماند، آتش میشود... میسوزاند خرمن وجودم را...
میگویم... دل را میزنم به دریا... : "مولایی جانم
! گدای بینوای تواَم...بینوا گدای تواَم... ای آیت مهر پیشهی ارحم الراحمین...
" گفتم! حالا بزنیدم!
به طعنه به نیش به کنایه! چه غم؟ که من روئین تن و روئین روانم به یُمنِ اکسیرِ نامِ
اعظمِ او!
سلام مولایی جانم! خیلی
خوش آمدید... بفرمایید... بفرمایید بنشینید این بالا... راحت باشید... راستش را
بخواهید دلم گرفته بود... دعوتتان کردم بیایید به خانه دلم تا قدری سبک بشوم... میخواستم قدری رنجهایم را با شما قسمت کنم... کشیدن بار این همه رنج دلم را میترکاند به خدا... این همه غصه را اگر بخواهم به تنهایی بر دوش بکشم، کمرم میشکند
به مولا... پس با اجازهی شما همه غصههایم را، همهدردهایم
را یکجا تقدیم میکنم به شما... آخ چه مولای خوبی هستید آقا! ممنونم که همهی
غمهایم را برای خودتان برداشتید. ممنونم که می خواهید بار همهی غصههای مرا
تنهایی بر دوش بکشید... خب دیگر... اگر بخواهید میتوانید بروید مولای من! سبک
شدم... راحت شدم... شاد و قبراق شدم... کارم تمام شد با شما. میتوانید بروید...
باز که غمها هجوم آورد حتما خبرتان می کنم!... خیلی هم ممنون! می دانید معاملهی
این طوری خیلی میچسبد! همهاش برد است! باخت ندارد! خوبیاش این است که شما
انتظار ندارید تا من هم ذرهای از غمهایتان را برای خودم بردارم... خب دیگر... میشود از خانهی دلم بروید؟ شما که انتظار ندارید با حضور شما بتوانم بلند بلند و بیخیال بخندم؟ شما که انتظار ندارید با وجود شما بتوانم لذت گناه را بچشم؟ شما که
انتظار ندارید با حضور شما توی خانه دلم، بتوانم کیف دنیا را ببرم و گاهی با شیطان
خلوتی داشته باشم؟ بروید دیگر!... باز غمگین که شدم، باز کم که آوردم، خبرتان میکنم!... خدا به همراهتان!!... چرا آن طوری نگاهم میکنید؟! میشود بروید؟!!
چراغ قرمز شد... پسرک با آخرین دسته
گل نرگسی که توی بغل داشت، پرید جلوی ماشین مدل بالایی که پشت چراغ ایستاده بود... - اقا گل نرگس
نمیخواهید؟ ارزان است! ارزانِ ارزان!! مردِ پشت فرمان
یکباره جا خورد! - گل نرگس؟ مگر
میشود گل نرگس را ارزان داشت؟! پسرک هم از رفتار
مرد جا خورد... مرد معطل نکرد، در سمت شاگرد را باز کرد و فریاد زد: "زود باش
سوار شو! زود باش!" لحن کلامش طوری
بود که پسرک نتوانست مقاومت کند... در را باز کرد و سوار شد... مرد بلند بلند حرف میزد: - چه حرفها!! گل
نرگسِ ارزان؟! گل نرگس داری و میخواهی ارزان بفروشی؟ گل نرگس کیمیاست پسر! گل نرگس
را نمیشود به همین مفتی داشت!! چراغ که سبز شد
ماشین از جا کنده شد... پسرک حسابی ترسیده بود... مرد ماشینش را راند تا خارج شهر.
تا کارخانهاش... بعد پسرک را پیاده کرد و به دفتر کارش برد... وکیلش را بلند بلند
صدا کرد... وکیل که آمد به او گفت: - سند این کارخانه
را یکجا میزنی به نام این پسر تا بفهمد که گل نرگس را نمیشود ارزان به دست آورد!
این پسر گل نرگسش را چوب حراج زده است سر چهارراه. باید حالیش بشود که گل نرگس خیلی
خیلی گران است... وکیل هاج و واج
مانده بود... مرد باز فریاد زد: -مگر نشنیدی چی
گفتم؟ زود باش... زودِ زود!! بعد رو به پسر گفت: - به قیمت این
کارخانه گل نرگست را میدهی به من؟ نمیدهی؟! میدانستم! این کارخانه کجا گل نرگس کجا!!
کارخانه خیلی ناچیز است برای داشتن گل نرگس تو! پسرک هاج و واج
نالید: - آقا شما رو به
خدا ... این گل مال شما فقط بذارید من برم... من... مرد بر سر وکیل
فریاد زد: - کارخانه کم است!...
ماشین! خانه! باغها! همه باید بشود به نام این پسر! شاید آن وقت بشود گل نرگس را داشت!
....میشود؟ نه باز هم نمیشود...گل نرگس خیلی خیلی گران است... پسرک تقریبا به
گریه افتاده بود... مرد مثل این که
به جواب رسیده باشد دستش را روی شانه پسرک گذاشت و آرام دسته گل نرگس را از دستش بیرون
کشید... عاشقانه گلها را بو کرد و باز هم بو کرد... بعد زیر لب به پسرک گفت: - قیمتِ جان!؟
... به نظر تو میشود گل نرگس را به قیمتِ جان داشت؟! ... بعد دستش را روی
قلبش گذاشت... آهی کشید و بر زمین افتاد.
- نزدیک افطار که میشود یک عالمه شربت درست میکنم... یک قالب یخ بزرگ میاندازم توی شربتها و تا خودِ اذان هم میزنم... یک شربت آبلیموی درست و حسابی! از آنها که وقتی سرش میکشی مغزت یخ میکند... بعد میروم کنار خیابان میایستم... اذان که میگویند تند تند لیوان ها را میدهم دست مردم... میخورند دعایم میکنند و میروند...میدانی! همهی آرزویم این است برای یکبار هم که شده، روزهات را با شربت من باز کنی... به تو که نمیشود دروغ گفت... این شربت، بهانه است... بهانهای برای دیدن تو! بیا دیگر! ببین چه شربت خنکی درست کردهام برایت... تشنگی کشت مرا! اما تا نیایی، تا میهمان این شربتخوران نشوی، روزهام را باز نمیکنم! میخواهی از تشنگی بمیرم؟ باشد میمیرم! اما تا تو نیایی لب به این... - سلام پسرم! شربتهایت فروشی است؟ - نه آقاجان مگر نمیبینید مردم دارند تند تند میگیرند و میبرند؟ فروشی کجا بود؟ - خب حالا چرا اینقدر عصبانی هستی آقای گُل؟ خودم میبینم که فروشی نیست! خواستم سر صحبت را باز کنم... - آقا باور کن من حوصلهام سر جایش نیست که بخواهم با کسی سر صحبت را باز کنم. شما به بزرگی خودت ببخش بد خلقی بنده را... بفرما نوش جان کن ... بخور و بعدش هم یا علی، خدا به همراهت! - باشد! ... بسم الله... وای چه شربتِ خوبی! ... خودت نمیخوری عزیزم؟ - نه آقاجان شما کاری به کار من نداشته باش من حالا حالاها باید تشنه بمانم... شما بفرمایید... یا علی! - بخور پسرم! مگر توی دلت نگذشت که تا مولایم روزهاش را با شربت من باز نکند ، روزهام را باز نمیکنم؟! باز کن روزهات را عزیزم!!... یا علی!
سلام! خوبید مهربان
من! میبینید؟ چمدانم را بستهام... آماده شدهام برای مسافرت! اگر اجازه بدهید امسال
میخواهم تعطیلات را مزاحم شما بشوم! 13 روز تعطیلات در کنار شما و در خانهی قشنگ
شما خیلی میچسبد! ... مشکل اینجاست که آدرستان را ندارم... من همین جایم! با چمدان
بسته!... آماده!... حیران!... مولایی جانم! می شود آدرستان را بفرمایید؟!!
اینجانب به اندازه
یک دانهی جو معرفت و جوانمردی داشتم که همان را هم گم کردهام. شما را به خدا اگر
کسی معرفت و جوانمردی مرا پیدا کرد، آن را زودِ زود به دست صاحبش برساند. از وقتی که
جوانمردیام را گم کردهام، مرتب و مداوم مولایم را میرنجانم... آزارش میدهم... اشک
به چشمان مهربانش مینشانم... بد شدهام! میدانم! شما را به خدا... اگر کسی جوانمردی
مرا یافت... اگر...
نمیدانم... این
که هی میدوم و به هیچ کجا نمیرسم... این که به خیالم پلههای معنویت را یکی یکی بالا
میروم و هیچ بالا نمیروم... این که در دایره بستهای اسیرم... نمیدانم! شاید ایراد
از کاسهی گداییام باشد... دیروز خوب نگاهش کردم... وای که چقدر سوراخ دارد... وای
که چقدر فرسوده است...وای که چقدر اوراق است! این کاسهی گدایی که به درد نمیخورد!
بیخود نیست که هر چقدر آب حیات توی آن میریزند پر نمیشود! مولای من! همه سرمایهی من همین کاسه گدایی بود که آن هم به کار نیامد... میبینی؟ حالا دیگر هیچ چیز ندارم!!
راست میگویند آیا که اَلمُفلِسُ فی امان الله؟!!
سلام! خوبید اقای
مهربان من؟ ببخشید که شده ام مثل کنه!! هی میچسبم به دامان پر مهر شما هی زار می زنم!
هی میآیم در خانه شما هی در میزنم! هی دستهایم را دراز میکنم برای گدایی هی التماس
میکنم! هی صدایتان میزنم هی ناله میکنم! هی دلتنگی میکنم از دوریتان هی نق میزنم! هی میسوزم از جدایی هی تب میکنم! هی ... دردسری شدهام برایتان مهربان من! میخواهید مرا بکشید راحت بشوید از دستم؟!
دکتر گوشی را گذاشت
روی سینهاش... بعد با تعجب نگاهش کرد... باز گوشی را گذاشت روی سینهاش... بعد دستهایش
لرزید و تند اتاق را ترک کرد... دقایقی بعد یک دکتر دیگر آمد و باز گوشی را گذاشت روی
قلبش... قیافه دومی مثل برق گرفتهها شد... بعد دکتر بعدی آمد و بعدی... پشت سرش دستگاههای
عکس برداری...بعد بیمارستان شلوغ شد و دوربینهای تلویزیون از راه رسید... و او در
تمام این مدت مبهوت نگاه میکرد... اتاق که خلوت تر شد از پرستاری که برای گلدان اتاق
یک بغل گل تازه آورده بود پرسید: -ببخشید چه خبره
اینجا؟ پرستار با تردید
جواب داد: -یعنی تو نمی دونی؟ - چی رو باید بدونم؟ - اینو که قلبت
نمیگه : تاپ تاپ تاپ! -پس چی میگه؟ - میگه: مهدی...
مهدی... مهدی...!
بسمه تعالی سرور ارجمند، جناب آقای امام زمان! با سلام و احترام؛ از آنجا که محبت شما و منتظر ماندن برای ظهورتان، تا به حال جز شنیدن ناسزا و مسخره شدن و طرد شدن و کنایه شنیدن از دیگران و اموری از این دست، سودی برای اینجانب نداشته است؛ در همین نامه استعفای خود را از عاشقی و چشم به راهی اعلام میدارم. مستدعی است با استعفای اینجانب در اسرع وقت موافقت فرمائید. با تشکر. والسلام.
جغد گفت : "هو هو هو" یعنی: "خدا کند که بیایی"! مردی فریاد زد: وای چه صدای شومی! دیگری سنگی برداشت و پرتاب کرد. سومی گوشهایش را گرفت ! چهارمی ناسزایی زیر لب گفت... پنجمی... و...جوانکی که در پس دیوار پنهان شده بود، برای امتحان تفنگ ساچمهایِ نواَش، تیری شلیک کرد... صدا در گلویِ جغد خفه شد!
- مولا جانم... دیگر بس است! تحمل کردن من بس است... این همه ناجوانمردی دیدن و لب فروبستن بس است! نمیشود مرتب و مداوم بر شما زخم بزنم و مرتب و مداوم مهربانیتان را ببینم... نمیشود اینقدر بد بود و آنقدر مهر دید. نمیشود آنقدر مهر دید و اینقدر جفا کرد... اینطور نمیشود! امروز این چوب را آوردهام تا خوبِ خوب به حسابم برسید! هیچ راهی ندارد! اینبار را بگذارید همان بشود که من میگویم! چوب را بردارید و حساب این همه سال ناجوانمردی مرا یکباره صاف کنید. راه ندارد! ... بفرمایید! چوب را بگیرید! این چوب... این من... حقم را کف دستم بگذارید... - سلام پسرم! خوبی عزیزم؟ بیا توی خانه! بیرون نمان بابا! زودِ زود بیا! بیرون خانهی من گرگ زیاد است... آن چوب را هم بیانداز همان جا! مبادا خارش، دست پسرم را زخم کند...
- اینقدر خودت را عذاب نده پسرم! اینقدر آتش به جان من نزن! مگر نمیدانی که من طاقت اشکهایت را ندارم! این همه خودت را برای ایشان به آب و آتش زدهای؛ این همه برایشان خون دل خوردهای؛ این همه... به خدا که هرگز قدرت را ندانستهاند! نمیبینی این همه خیانت را! نمیدانی این همه ناجوانمردی را؟ این همه زخم بر قلب مهربانت نشاندن را؟ - مادر! ... مادر!... میبینم! همه را میدانم! اما مگر نه این است که قول دادهام به ایشان؛ که در رعایت حالشان کوتاهی نکنم و یادشان را از خاطر نبرم؟ گفتم آیا به ایشان که تنها و تنها به فکر خوبانتان خواهم بود؟ گفتم آیا که تنها و تنها پاکانتان را یاد خواهم کرد؟ نگفتم مادر! نگفتم!... آه مادر!... به خدا که یکایکشان را دوست میدارم و مگر نه این است که ایشان، فرزندان منند؟! همهی فرزندان عزیز من! - ... ... ... - وای گریه نکنید مادر! شما را به خدا... مگر نمیدانید که اشکهایتان با دل من چه میکند؟! ...
سلام مولای من! ببخشید که اینقدر بدم! ببخشید که خودم را بیشتر از شما دوست دارم! ببخشید که بچه ام را بیشتر از شما دوست دارم! ببخشید که همسرم را بیشتر از شما دوست دارم! ببخشید که شغلم را بیشتر از شما دوست دارم! ببخشید که پولهایم را بیشتر از شما دوست دارم! ببخشید که حتی ماشینم را بیشتر از شما دوست دارم! ببخشید که... - سلام پسرم! خوبی عزیزم؟ بیا توی بغلم! وای که چقدر دلم برایت تنگ شده بود!!