روز هفتم: «پروانه (دو)»

خواب دیدم پروانه‌ام...
خواب دیدم سفر کرده‌ام...
از آرام‌ترین سرزمین دنیا
تا زیباترین جنگل هستی...
از شانه‌ی تو...
تا پیچ و تاب گیسویت!

 

دریافت صدا
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ششم: «پروانه (یک)»

خواب دیدم پروانه‌ام...
خواب دیدم خانه‌ای دارم...
در آرام‌ترین مکان دنیا...
در با شکوه‌ترین قله‌ی عالم...
در زیباترین سرزمین هستی...
روی شانه‌ی تو!
 
 
دریافت صدا
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز پنجم: «انتظار»

جان جانانم! بمان!
در انتظارم بمان!
مبادا بروی!
مبادا فکر کنی که نمی‌آیم!
مبادا اندیشه کنی که می‌مانم!
من رفتنی‌ام! با تو که باشم رفتنی‌ام!
هر جا که تو بروی! هر جا که تو بخواهی!
پس نرو! بمان!
می‌آیم! به خدا می‌آیم!
شاید کمی دیر... اما دیر یا زود می‌آیم!
از بند دروغ که رها بشوم، کلک غیبت را که بکنم، شهوت را که بکشم، دست و پایم را از زنجیرهای شیطان که رها کنم، از زندان ناجوان‌مردی که آزاد بشوم، تیغ زبان را که غلاف کنم... می‌آیم! به خدا می‌آیم!
در انتظارم بمان! نرو مولایی جانم! بمان مهربانم!
 
 
دریافت صدا
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

روز چهارم: «...»

پاهای نازنینت خیس شد...
گفتی: کی باران بارید؟
باران نباریده بود!
من بودم...
آب شده بودم از خجالت مهربانی‌هایت...
مولایی جانم.

 

 

دریافت صدا
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

روز سوم: «زنده دل»

هوا ابری است...
آسمان دل من اما ابری‌تر...
از دور می‌بینمش. زیر درخت بید مجنون، گاری‌اش را پارک کرده است...
توی گاری‌اش پر از سیب‌های قرمز... وای چه رنگی!
جلوتر می روم. عطر سیب می‌پیچد توی سرم... گیج می‌شوم... وای چه سیب‌هایی!...
کیسه‌ای برمی‌دارم و پُرِ پُرش می‌کنم. نمی‌دانم چه می‌شود که بغضم می‌شکند... صورتم خیس اشک می‌شود... پیرمرد نگاهم می‌کند... عمیق.
- چیه بابا جان چرا گریه می‌کنی؟
- هیچ! شما چه می‌فهمی پدرجان... بگو چقدر شد؟
- حالا بگو باباجان شاید فهمیدم! دلت هم سبک می‌شود ضرر هم نمی‌کنی!
- بگویم مسخره‌ام می‌کنی پدرجان! کسی درد مرا نمی‌فهمد...
-مسخره که کار خوبی نیست...نمی‌کنم بابا!
- دلم بدجوری هوای امام زمانم را کرده است... این سیب‌ها را خریدم تا به او هدیه کنم... اما افسوس... او کجا و من؟ ای کاش می‌شد یک طوری هدیه‌ام به دست مهربانش برسد...
پیرمرد کیسه سیب را از دستم می‌گیرد آن را می‌گذارد روی گاری و راه می‌افتد...
با تعجب می‌گویم: کجا می روی پدرجان؟
همانطور که تند تند گاری را هل می‌دهد و می‌رود؛ فریاد می‌زند:
" مگر نگفتی سیب‌هایت برسد به دست مولایت؟!"
باران می‌گیرد...
 
 
دریافت صدا
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

روز دوم: «بُنجُل»

دیشب از خودم به ستوه آمدم!
پس به بازار آسمانیان رفتم تا خودم را بفروشم...
اما هر قیمتی که دادم هیچ‌کس نخریدم!
آخرش به گریه گفتم: «لا اقل مفت بخریدم!»
خندیدند و گفتند: «تو مفتت هم گران است!»

 

 

دریافت صدا

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

روز اول: «خیال»

چراغ قرمز شد. بچه‌های دست‌فروشی که منتظرش بودند، هجوم آوردند به سمت ماشینش. او هیچ کسی را ناامید نمی‌کرد. ماشینش پر بود از دسته‌های گل، دستمال‌های کاغذی، بسته‌های شکلات، جعبه‌های آدامس... هیچ کودکی غمگین و سرخورده از کنار پنجره ماشینش دور نمی‌شد...
دخترک بازی‌گوش خودش را رساند به او. دسته‌ی گل سرخ را گذاشت توی دست‌هایش. پول را محکم گرفت توی مشتش و فشار داد روی قلبش... بعد، پیش از ‌آن که هجوم بچه‌ها از پنجره جدایش کند، با شیطنتی کودکانه پرسید: «اسمت چیه؟» مرد لبخند زد، مهربان: «اسمم مهدیه دخترکم...» چراغ سبز شد.

 

 

دریافت صدا 
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰