- مولا جانم... دیگر بس است! تحمل کردن من بس است... این همه ناجوان‌مردی دیدن و لب فروبستن بس است! نمی‌شود مرتب و مداوم بر شما زخم بزنم و مرتب و مداوم مهربانی‌تان را ببینم... نمی‌شود این‌قدر بد بود و آن‌قدر مهر دید. نمی‌شود آن‌قدر مهر دید و این‌قدر جفا کرد... این‌طور نمی‌شود! امروز این چوب را آورده‌ام تا خوبِ خوب به حسابم برسید! هیچ راهی ندارد! این‌بار را بگذارید همان بشود که من می‌گویم! چوب را بردارید و حساب این همه سال ناجوان‌مردی مرا یک‌باره صاف کنید. راه ندارد! ... بفرمایید! چوب را بگیرید! این چوب... این من... حقم را کف دستم بگذارید...
- سلام پسرم! خوبی عزیزم؟ بیا توی خانه! بیرون نمان بابا! زودِ زود بیا! بیرون خانه‌ی من گرگ زیاد است... آن چوب را هم بیانداز همان جا! مبادا خارش، دست پسرم را زخم کند...

 
 
دریافت صدا