- اینقدر خودت را عذاب نده پسرم! اینقدر آتش به جان من نزن! مگر نمیدانی که من طاقت اشکهایت را ندارم! این همه خودت را برای ایشان به آب و آتش زدهای؛ این همه برایشان خون دل خوردهای؛ این همه...
به خدا که هرگز قدرت را ندانستهاند! نمیبینی این همه خیانت را! نمیدانی این همه ناجوانمردی را؟ این همه زخم بر قلب مهربانت نشاندن را؟
- مادر! ... مادر!... میبینم! همه را میدانم! اما مگر نه این است که قول دادهام به ایشان؛ که در رعایت حالشان کوتاهی نکنم و یادشان را از خاطر نبرم؟ گفتم آیا به ایشان که تنها و تنها به فکر خوبانتان خواهم بود؟ گفتم آیا که تنها و تنها پاکانتان را یاد خواهم کرد؟ نگفتم مادر! نگفتم!... آه مادر!... به خدا که یکایکشان را دوست میدارم و مگر نه این است که ایشان، فرزندان منند؟! همهی فرزندان عزیز من!
- ... ... ...
- وای گریه نکنید مادر! شما را به خدا... مگر نمیدانید که اشکهایتان با دل من چه میکند؟! ...